شعر زیبای رکسانا - استاد احمد شاملو ؟!

ساخت وبلاگ


 
شعر زیبای رکسانا - استاد احمد شاملو
 

 
 
 

رکسانا :

شاملو در مقدمه چاپ پنجم "هواي تازه" در سال 1355 نوشته، ركسانا يا روشنك نام دختر نجيب زاده‌اي سغدي است كه اسكندر مقدوني او را به زني خود در آورد. شاملو در سال 1329 شعر بلندي به همين نام سروده، خودش مي گويد: "ركسانا ، با مفهوم روشن و روشنايي كه در پس آن نهان بود، نام زني فرضي شد كه عشقش نور و رهايي و اميد است. زني كه مي‌بايست دوازده سالي بگذرد تا در آن آيدا در آينه شكل بگيرد و واقعيت پيدا كند. چهره‌اي كه در آن هنگام هدفي مه آلود است، گريزان و دير به دست و يا يكسره سيمرغ و كيميا. و همين تصور مايوس و سرخورده است كه شعري به همين نام را مي‌سازد، ياس از دست يافتن به اين چنين هم نفس."

در شعر ركسانا، صحبت از مردي است كه در كنار دريا در كلبه‌اي چوبين زندگي مي‌كند و مردم او را ديوانه مي‌خوانند. مرد خواستار پيوستن به ركسانا روح درياست، ولي ركسانا عشق او را پس مي‌زند: در اين قطعه شاعر گمشده اي دارد. ناآرامي و خلجان بر جانش پنجه در افكنده. به جستجوي روح دريا (ركسانا) و نيرواناي آرامش به دريا مي زند. اما او نه به دنبال آرامش گورستان كه به جستجوي آرامشي سرشار از شور و انرژي است.

 

"ركسانا" ، روح دريا و عشق و زندگي است كه از شاعر گم شده است.

و شبي طوفاني شاعر به دريا مي زند و خود را به امواج مي سپارد تا مگر مانند بودا به نيروانا برسد و از رنج برهد و به شيوه بودا از مرگ به زندگي برسد.

شاعر از ساحل آرامش به" مرگ بي جوشش" تعبير مي كند و به دنبال آرامشي است كه از جوشش مايه بگيرد و اين جنبش زنده وار را در امواج دريا  مي يابد.

شاعر در غريو بي تاب امواج ركسانا را مي بيند كه آرامش ندارد و در رنج است و از ركسانا مي خواهد كه او را هم با خود ببرد و ركسانا مي گويد تو نمي تواني بيايي چرا كه بر پايت زنجير بسته ام تا از طوفان آسيب نبيني:

"تا روزي كه هر دو بي ثمر گرديم . دريا خشك شود و قايق تو و بستر آن فرود آيد و تا آن هنگام بايد به كلبة ساحلي باز گردي."

رکسانا

بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رکسانا با من چه گذشت.

بگذار کسی نداند که چه گونه من از روزی که تخته های کف این کلبۀ

چوبین ساحلی رفت و آمد کفش های سنگینم را بر خود احساس

کرد و سایۀ دراز وسردم بر ماسه های مرطوب این ساحل متروک

کشیده شد، تا روزی که دیگرآفتاب به چشم هایم نتابد، با شتابی

امیدوار کفن خود را دوخته ام، گور خود را کنده ام . . .

اگر چه نسیم وار از سر عمر خود گذشته ام و بر همه چیز ایستاده ام و در

همه چیز تأمل کرده ام رسوخ کرده ام؛

اگر چه همه چیز را به دنبال خود کشیده ام: همۀ حوادث را، ماجراها را،

عشق ها و رنج ها را به دنبال خود کشیده ام و زیر این پردۀ زیتونی

رنگ که پیشانی آفتابسوختۀ من است پنهان کرده ام،

اما من هیچ کدام اینها را نخواهم گفت

لام تا کام حرفی نخواهم زد

می گذارم هنوز چون نسیمی سبک از سر بازماندۀ عمرم بگذرم و بر همه

چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم. همه چیز را دنبال

خود بکشم و زیر پردۀ زیتونی رنگ پنهان کنم: همۀ حوادث و

ماجراها را، عشق ها را و رنج ها را مثل رازی مثل سری پشت این

پردۀ ضخیم به چاهی بی انتها بریزم، نابود شان کنم و از آن همه لام تا

کام با کسی حرف نزنم . . .

بگذار کسی نداند که چه گونه من به جای نوازش شدن، بوسیده شدن،

گزیده شده ام!

بگذار هیچ کس نداند، هیچ کس! و از میان همۀ خدایان، خدائی جز

فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.

و به کلی مثل این که این ها همه نبوده است، اصلاً نبوده است و من

همچون تمام آن کسان که دیگر نامی ندارند نسیم وار از سر این ها

همه نگذشته ام و بر این ها همه تأمل نکرده ام، این ها همه را

ندیده ام . . .

بگذار هیچ کس نداند، هیچ کس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید

به چمن ها و جنگل ها بتابد، آب این دریای مانع را بخشکاند و مرا

چون قایقی فرسوده به شن بنشاند و بدین گونه، روح مرا به رکسانا

روح دریا و عشق و زندگی باز رساند.

چرا که رکسانای من مرا به هجرانی که اعصاب را می فرساید و دلهره

می آورد محکوم کرده است. و محکومم کرده است که تا روز

خشکیدن دریاها به انتظار رسیدن بدو در اضطراب انتظاری

سرگردان محبوس بمانم . . .

و این است ماجرای شبی که به دامن رکسانا آویختم و از او خواستم که مرا

با خود ببرد. چرا که رکسانا روح دریا و عشق و زندگی در کلبۀ

چوبین ساحلی نمی گنجید، و من بی وجود رکسانا بی تلاش و

بی عشق و بی زندگی در ناآسودگی و نومیدی زنده نمی توانستم

بود . . .

. . . سرانجام، در عربده های دیوانه وار شبی تار و توفانی که دریا تلاشی

زنده داشت و جرقه های رعد، زندگی را در جامۀ قارچ های

وحشی به دامن کوهستان می ریخت؛ دیرگاه از کلبۀ چوبین ساحلی

بیرون آمدم. و توفان با من درآویخت و شنل سرخ مرا تکان داد و

من در زردتابی فانوس، مخمل کبود آستر آن را دیدم. و سرمای

پائیزی استخوان های مرا لرزاند.

اما سایۀ دراز پاهایم که به دقت از نور نیمرنگ فانوس می گریخت و در پناه

من به ظلمت خیس و غیلظ شب می پیوست، به رفت و آمد تعجیل

می کرد. و من شتابم را بر او تحمیل می کردم. و دلم در آتش بود. و

موج دریا از سنگچین ساحل لب پر می زد. و شب سنگین و سرد و

توفانی بود. زمین پر آب و هوا پر آتش بود. و من در شنل سرخ

خویش، شیطان را می مانستم که به مجلس عشرت های شوق انگیز

می رفت.

اما دلم در آتش بود و سوزندگی این آتش را در گلوی خود احساس

می کردم. و باد، مرا از پیش رفتن مانع می شد . . .

کنار ساحل آشوب، مرغی فریاد زد

و صدای او در غرش روشن رعد خفه شد.

و من فانوس را در قایق نهادم. و ریسمان قایق را از چوبپایه جدا کردم. و در

واپس رفت نخستین موجی که به زیر قایق رسید، رو به دریای

ظلمت آشوب پارو کشیدم. و در ولولۀ موج و باد در آن شب نیمۀ

خیس غلیظ به دریای دیوانه درآمدم که کف جوشان غیظ بر لبان

کبودش می دوید.

موج از ساحل بالا می کشید

و دریا گرده تهی می کرد

و من در شیب تهیگاه دریا چنان فرو می شدم که برخورد کف قایق را با

ماسه هائی که دریای آبستن هرگز نخواهدشان زاد، احساس

می کردم.

اما می دیدم که ناآسودگی روح من اندک اندک خود را به آشفتگی دنیای

خیس و تلاشکار بیرون وا می گذارد.

و آرام آرام، رسوب آسایش را در اندرون خود احساس می کردم.

لیکن شب آشفته بود

و دریا پرپر می زد

و مستی دیر سیرابی در آشوب سرد امواج دیوانه به جست و جوی لذتی

گریخته عربده می کشید . . .

و من دیدم که آسایشی یافته ام

و اکنون به حلزونی دربدر می مانم که در زیر و زبر رفت بی پایان شتابندگان

دریا صدفی جسته است.

و می دیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهی شب را به فروبستگی

چشمان خود تعبیر کنم، به بودای بی دغدغه ماننده ام که درد را از

آنروی که طلیعه تاز نیروانا می داند به دلاسودگی بر می گذارد.

اما من از مرگ به زندگی گریخته بودم.

و بوی نمکسود شب خفتنجای ماهیخوارها که با انقلاب امواج

برآمده همراه وزش باد در نفس من چیده بود، مرا به دامن دریا

کشیده بود.

و زیر و فرارفت زنده وار دریا، مرا بسان قایقی که باد دریا ریسمانش را

بگسلد از سکون مرده وار ساحل بر آب رانده بودم،

و در می یافتم از راهی که بودا گذشته است به زندگی باز می گردم.

و در این هنگام

در زردتابی نیمرنگ فانوس، سرکشی کوهه های بی تاب را می نگریستم.

و آسایش تن و روح من در اندرون من به خواب می رفت.

و شب آشفته بود

و دریا چون مرغی سرکنده پرپر می زد و بسان مستی ناسیراب به

جست و جوی لذت عربده می کشید.

در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیز زندگی را به دلخواه خود

یافته ام.

یک چند، سنگینی خرد کنندۀ آرامش ساحل را در خفقان مرگی بی جوش،

بر بی تابی روح آشفته ئی که به دنبال آسایش می گشت تحمل کرده

بودم: آسایشی که از جوشش مایه می گیرد!

و سرانجام در شبی چنان تیره، بسان قایقی که باد دریا ریسمانش را

بگسلد، دل به دریای توفانی زده بودم.

و دریا آشوب بود.

و من در زیر و فرارفت زنده وار آن که خواهشی پرتپش در هر موج

بی تابش گردن می کشید، مایۀ آسایش و زندگی خود را بازیافته

بودم، همه چیز زندگی را به دلخواه خویش به دست آورده بودم.

اما ناگهان در آشفتگی تیره و روشن بخار و مه بالای قایق که شب گهواره

جنبانش بود و در انعکاس نور زردی که به مخمل سرخ شنل من

می تافت، چهره ئی آشنا به چشمانم سایه زد.

و خیزاب ها، کنار قایق بی قرار بی آرام در تب سرد خود می سوختند.

« رکسانا ! » : فریاد کشیدم

اما او در آرامش خود آسایش نداشت

و غریو من به مانند نفسی که در توده های عظیم دود دمند، چهرۀ او را

برآشفت. و این غریو، رخساره رؤیائی او را بسان روح گنهکاری

شبگرد که از آواز خروس نزدیکی سپیده دمان را احساس کند،

شکنجه کرد.

و من زیر پردۀ نازک مه و ابر، دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت و

دندان هایش را از فشار رنجی گنگ بر هم فشرد.

« رکسانا ! » : فریاد کشیدم

اما او در آرامش خود آسوده نبود

و بسان مهی از باد آشفته، با سکوتی که غریو مستانۀ توفان دیوانه را

در زمینۀ خود پر رنگ تر می نمود و برجسته تر می ساخت و برهنه تر

می کرد، گفت:

«! من همین دریای بی پایانم »

و در دریا آشوب بود

در دریا توفان بود . . .

« رکسانا ! » : فریاد کشیدم

اما رکسانا در تب سرد خود می سوخت

و کف غیظ بر لب دریا می دوید

و در دل من آتش بود

و زن مه آلود که رخسارش از انعکاس نور زرد فانوس بر مخمل سرخ شنل

من رنگ می گرفت و من سایۀ بزرگ او را بر قایق و فانوس و روح

خودم احساس می کردم، با سکوتی که شکوهش دلهره آور بود،

گفت:

من همین توفانم من همین غریوم من همین دریای آشوبم که آتش صد »

«! هزار خواهش زنده در هر موج بی تابش شعله می زند

« رکسانا ! »

اگر می توانستی بیائی، ترا با خود می بردم. »

تو نیز ابری می شدی و هنگام دیدار ما از قلب ما آتش می جست و

دریا و آسمان را روشن می کرد . . .

در فریادهای توفانی خود سرود می خواندیم در آشوب امواج کف کردۀ

دورگریز خود آسایش می یافتیم و در لهیب آتش سرد روح

پرخروش خود می زیستیم . . .

اما تو نمی توانی بیائی، نمی توانی

«! تو نمی توانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری

می توانم »

رکسانا !

. . . « می توانم

می توانستی، اما اکنون نمی توانی »

و میان من و تو به همان اندازه فاصله هست که میان ابرهائی که در آسمان

«. . . و انسان هائی که بر زمین سرگردانند

« رکسانا  . . . »

و دیگر در فریاد من آتش امیدی جرقه نمی زد.

شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانه های زندگی را از تو باز »

نستانده اندچونان قایقی که باد دریا ریسمانش را از چوبپایۀ ساحل

بگسلد بر دریای دل من عشق من زندگی من بی وقفه گردی کنی . . .

با آرامش من آرامش یابی در توفان من بغریوی و ابری که به دریا

می گرید شوراب اشک را از چهره ات بشوید.

تا اگر روزی، آفتابی که باید بر چمن ها و جنگل ها بتابد آب این دریا را فرو

خشکاند و مرا گودالی بی آب و بی ثمر کرد، تو نیز بسان قایقی بر

خاک افتاده بی ثمر گردی و بدینگونه، میان تو و من آشنائی

نزدیکتری پدید آید.

اما اگر اندیشه کنی که هم اکنون می توانی به من که روح دریا روح عشق و

روح زندگی هستم بازرسی، نمی توانی، نمی توانی!

« رک . . . سا . . . نا »

و فریاد من دیگر به پچپچه ئی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود.

و دریا آشوب بود.

و خیال زندگی با درون شوریده اش عربده می زد.

و رکسانا بر قایق و من و بر همۀ دریا در پیکری ابری که از باد به هم بر

می آمد در تب زندۀ خود غریو می کشید:

شاید به هم باز رسیم: روزی که من بسان دریائی خشکیدم، و تو چون »

قایقی فرسوده بر خاک ماندی

اما اکنون میان ما فاصله چندان است که میان ابرهائی که در آسمان و

.« انسان هائی که بر زمین سرگردانند

می توانم »

رکسانا !

«. . . می توانم

نمی توانی! »

« نمی توانی

« رکسانا . . . »

خواهش متضرعی در صدایم می گریست

و در دریا آشوب بود.

اگر می توانستی ترا با خود می بردم »

تو هم برین دریای پر آشوب موجی تلاشکار می شدی و آنگاه در التهاب

شب های سیاه و توفانی که خواهشی قالبشکاف در هر موج

بی تاب دریا گردن می کشد، در زیر و فرارفت جاویدان کوهه های

«. تلاش، زندگی می گرفتیم

بی تاب در آخرین حملۀ یأس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیر لنگری

به خروار بر پایم بود.

و خیزاب ها کنار قایق بی قرار بی سکون در تب سرد خود می سوختند.

و روح تلاشندۀ من در زندان زمخت و سنگین تنم می افسرد

و رکسانا بر قایق و من و دریا در پیکر ابری که از باد به هم برآید، با سکوتی

که غریو شتابندگان موج را بر زمینۀ خود برجسته تر می کرد فریاد

می کشید:

نمی توانی! »

و هر کس آنچه را که دوست می دارد در بند می گذارد.

و هر زن مروارید غلتان خود را به زندان صندوقش محبوس می دارد،

و زنجیرهای گران را من بر پایت نهاده ام، ورنه پیش از آن که به من رسی

طعمۀ دریای بی انتها شده بودی و چشمانت چون دو مروارید

جاندار که هرگز صید غواصان دریا نگردد، بلع صدف ها شده

بود . . .

تو نمی توانی بیائی

نمی توانی بیائی!

تو می باید به کلبۀ چوبین ساحلی بازگردی و تا روزی که آفتاب مرا وترا

بی ثمر نکرده است، کنار دریا از عشق من، تنها از عشق من روزی

«. . . بگیری

من در آخرین شعلۀ زردتاب فانوس، چکش باران را بر آب های کف کردۀ

بی پایان دریا دیدم و سحرگاهان مردان ساحل، در قایقی که امواج

سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند . . .

بگذار کسی نداند که ماجرای من و رکسانا چه گونه بود!

من اکنون در کلبۀ چوبین ساحلی که باد در سفال بامش عربده می کشد و

باران از درز تخته های دیوارش به درون نشت می کند، از دریچه به

دریای آشوب می نگرم و از پس دیوار چوبین. رفت و آمد آرام و

متجسسانۀ مردم کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند

احساس می کنم. و می شنوم که زیر لب با یکدیگر می گویند:

.« هان گوش کنید، دیوانه هم اکنون با خود سخن خواهد گفت »

و من از غیظ لب به دندان می گزم و انتظار آن روز دیر آینده که آفتاب، آب

دریاهای مانع را خشکانده باشد و مرا چون قایقی رسیده به

ساحل به خاک نشانده باشد و روح مرا به رکسانا روح دریا و

عشق و زندگی باز رسانده باشد، به سان آتش سرد امیدی در ته

چشمانم شعله می زند. و زیر لب با سکوتی مرگبار فریاد می زنم:

« رکسانا ! »

و غریو بی پایان رکسانا را می شنوم که از دل دریا، با شتاب بی وقفۀ

خیزاب های دریا که هزاران خواهش زنده در هر موج بی تابش

گردن می کشد. یکریز فریاد می زند:

نمی توانی بیائی! »

. . . «! نمی توانی بیائی

مشت بر دیوار چوبین می کوبم و به مردم کنجکاوی که از دیدار دیوانگان

دلشاد می شوند و سایه شان که به درز تخته ها می افتد حدود

هیکلشان را مشخص می کند، نهیب می زنم:

می شنوید؟ »

بدبخت ها

«؟ می شنوید

و سایه ها از درز تخته های دیوار به زمین می افتند.

و من، زیر ضرب پاهای گریز آهنگ، فریاد رکسانا را می شنوم که از دل

دریا، با شتاب بی وقفۀ امواج خویش، همراه بادی که از فراز

آب های دوردست می گذرد، یکریز فریاد می کشد:

نمی توانی بیائی! »

.«! نمی توانی بیائی


نوشته شده در  شنبه سوم مهر ۱۳۹۵ساعت 20:23  نویسنده  

آهنگ مهدی سلطانی به نام دلا چونی ؟!...
ما را در سایت آهنگ مهدی سلطانی به نام دلا چونی ؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : massoumeh1374 بازدید : 233 تاريخ : يکشنبه 11 تير 1396 ساعت: 21:24